وقتی برای قرار مشاوره تماس گرفت و شروع به صحبت کرد، از هر جمله ای که میگفت فقط چند کلمه رو متوجه میشدم. جملات طولانی و ناقصی که خیلی سریع بیان میشدند. انگار هیچ آشنایی با نقطه و ویرگول نداشت و سیل کلماتی که به سرعت نور از دهانش خارج میشد.
شش دانگ حواسمو جمع کردم و از بقیه اعضای بدنم هم کمک گرفتم تا بفهمم چی داره میگه. انگار کمی مضطرب بود و هیجان داشت. هر بار که وسوسه میشدم ازش بخوام دوباره جملشو تکرار کنه، جلوی خودمو میگرفتم تا حس بدی بهش ندم.
جای شکرش اینجا بود که به مسئله ای که داشت واقف بود. تمام تلاشش رو میکرد رعایت حال منو بکنه اینو از جمله ای که مدام تکرار میکرد، فهمیدم "خانوم ممشلو متوجه شدید، ببخشید من تند صحبت میکنم، دست خودم نیستا اصلا برای همین مزاحمتون شدم. ببخشید توررو خدا".
با سوالاتی که پرسیدم سعی کردم تمرکزش رو از روی مشکلی که مدام بهش اشاره میکرد، بردارم تا هیجان و اضطرابش کمتر بشه. انگار موفق شدم چون رفته رفته آروم تر شد، و احساس کرد گوش شنوایی پیدا کرده. بعد از اینکه مسئله ای که داشت رو کامل توضیح داد، از مشکلاتی که تند و غیر واضح صحبت کردن براش پیش آورده بود گفت. از اتفاقات ناراحت کننده ای که توی دبیرستان و دانشگاه تجربه کرده بود. از مسائلی که بواسطه این نقطه ظعف توی محل کارش پیش اومده بود. تعجب کردم که چرا تا الان که 28 سالش شده، اقدامی نکرده. چرا باید اینهمه درد رو تحمل کرد و کاری براش انجام نداد.
خلاصه هر چی که بود انگار اینبار فرق میکرد مشکلی که بواسطه فن بیان ضعیفش توی محیط کار اتفاق افتاده بود، هم از لحاظ شغلی و هم از لحاظ روحی خیلی براش گرون تموم شده بود. یعنی اونقدر درد داشته که باعث شده برای تغییر اقدام کنه.
کمی باهاش همدردی کردم. وقتی روش کارم رو توضیح دادم و یه تصویر کلی از مسیری که باید طی کنه رو براش ترسیم کردم، اولش یکم جا خورد و مکث کرد. نمیدونم اون لحظه به چی داشت فکر میکرد. شاید توقع نداشت اینقدر مسیر پر چالشی باشه. شاید انتظار نداشت با مربی سخت گیری مثل من مواجه باشه. شایدم فکر میکرد که با چند جلسه آموزش و اجی و مجی یکهو معجزه کنم. انگار داشت با خودش کلنجار میرفت ولی چند لحظه بعد با حالت مصمی گفت: میخوام این شرایط رو عوض کنم لطفا کمکم کنید.